وقتي ميبينم اهل بيت اقام قدر مامامو نميدونن و ازش مراقبت نميكنن و هواشو ندارن قلبم ميشكنه. بعد چند ماه اومدم خونه پدري و ميبينم چقدر همه چي بهم ريخته س منظورم وضع خونه س.

 

ماما از معصومه اصلا راضي نيست و اين يني معصومه داره به دست خودش گورشو ميكنه تو عالم خواهري.

 

+خدا فقط سلامتي بده به مامام و اقام و عاقبتشونو ختم بخير كن

+مثلا اومدم خونه و سرمو كردم تو كمد ديواري خونه و بو كينم چوبا رو . چطور معصومه قدر اين خونه و آدماشو نميدونه آخه!.


ديشب ساعت سه و پنجاه و شش ديقه اومد خونه

انتخابش بين موندن و رفتن به هيئت رفتن به هيئت بود تا من بمونم و تموم دلخوريام .

بوي يه سبك زندگي داره مياد .من ميجنگم و جنگ من با وهاب نيست بلكه بين من و خودمه !دارم تلاش ميكنم  عليرقم تمام اشتباهاتش از عشقش مواظببت كنم  سخته دارم تو اين جنگ كم ميارم اما خودمو ميشناسم ادامه ميدم فعلا.

هنوز باورم نميشه شوهر جنتلمنم منو رها كرده و تو تنهاييم دارم غرق ميشم!.


بدنم داره ميلرزه

ميدوني آخه اصلا حواسش نيست كه من اينجا . بهم گفت ازم مواظبت ميكنه، گفت تنهام نميذاره اما حالا تو اين شهر لعنتي منم و من! اما حالا با بي ملاحظگي تمام بعد پنج روز تنهايي ميگه دلمون خوشه اومديم خونه.

من كه تا ديدمش با روي گشاده باش برخورد كردم ، من كه گفتم و خنديدم و به روي خودم نياوردم! منكه سر لج و لجبازي با اينكه گفته بود و اس زده بود كه غذا درست نكن براش درست كردم! منكه با اينكه  خوابم نميومد با اينكه تا پيش من بود چرت ميزد و رفت تو تختمون و رفت توو فضاي مجازي رفتم و كنارش خوابيدم! منكه گفتم بيا حرف نزنيم و خودش اصرار داشت درمورد اين چندروز حرف بزنيم پس چرا اينقد بد عمل كرد!؟ 

دارم ميرم تو پيله تنهاييم و اين برا هيچكدوممون خوب نيست 

بايد باش مدارا كنم اون حاليش نيست داره چيو توو وجودم بيدار ميكنه منكه ميدونم نميذارم اين عشق از بين بره.

خيلي بدم مياد وقتي با لحن بد حرفايي كه بهش زدم رو بهم ميگه در واقع وحشي ميشم دلم ميخواد اونرومو بالا بيارم اما باز دلم نمياد ميگم نه حيفيم ما .

بعضي وقتام كه كلا حس ميكنم يه حرفايي اصلا حرفاي اون ميست و انگار يكي گذاته تو دهنش! منظورم از يكي خانوادش نيستا.

خلاصه الان اينجا رو مبل دراز كشيدم تنها و خسته م و به اين شهر غريب فكر ميكنم.

دوسش دارم ميبخشمش و به دل نميگيرم اما پيش قدم نميشم ببينم تا كجا پيش ميره


خب اومدم يكم حرف بزنم ديدم بلوگفا هم بروز تر شده و يه سري تغييرات داده كه مباركمون باشه . الان كه دارم اين متنو مينويسم تو بيمارستان ميلاد اصفهانم آقام عمل داره و من و وهاب همراهيش ميكنيم راستش چند وقت اخير خيلي تحت فشار بودم اونقدي كه. خلاصه اينكه حس ميكنم ديگه اون الماسي كه بايد تو وجودم حاصل ميشد بوجود اومده حالا اينجا توو سالن بيمارستان نشستم و ته دلم روشنه خونسردمو منتظرم همه چيز طبق روال طي بشه اينا يني دلم گرمه به جايي كه خودمم نميدونم دقيقا
وهاب كنارم نبود و جاش خيلي خالي بود دلم ميگيره وقتي ميبينم يكم عقب افتاديم و بيشتر حالم گرفته ميشه وقتي وحيد اينا رو از چشم وهاب ميبينه من اگه جاي وهاب بودم طور ديگه ايي با وحيد برخورد ميكردم اما خب نميشه هم حرفي بين شراكتشون زد. شايد وهاب بايد توي كار . نميدونم فقط ميدونم حالم گرفته س .
اين خونه اين شهر اين زندگي. نميدونم اگه وهاب ميدونست با هر بار اومدنم به اينجا و ديدنِ پدر مادري كه هر روز پيرتر و شكسته تر ميشن چقدر ميشكنم و پير ميشم باز منو با خودش مياورد يا نه. خيلي داغونم وقتي ميبينم ماما از پس كاراي خونه بر نمياد و كسي هم نيست بياد يه صفايي به اين خونه بده. از دست مهدي دلم خونِ وقتي ميبينم بدرد مامام نميخوره وقتي ميبينم حدود دو ماهه مغزي در ورودي خونه رو در آوردن و هيشكي نرفته از كليد سازي تحويلش بگيره
راستش من اصلا آدم مادي ايي نيستم اما از اينكه وهاب داره اينقدر راحت از مناسبتاي مهم زندگيمون ميگذره هم ناراحتم شايد اين بهونه گيري از لحظه ايي شروع شد كه شب تولدش بعد اونهمه سورپرايز دلچسب اولين چيزي كه به ذهنش رسيد اين بود كه از تزئين و كليپ دوستاش عكس بگيره كه از دوستاش!تشكر كنه تواينستاگرامش. بماند كه وقتي اينو گفت انگار يه سطل آب سرد ريختن توو سرم بماند كه تا چند دقيقه انگار يكي قلبمو چنگ ميزد .
وقتي ميبينم اهل بيت اقام قدر مامامو نميدونن و ازش مراقبت نميكنن و هواشو ندارن قلبم ميشكنه. بعد چند ماه اومدم خونه پدري و ميبينم چقدر همه چي بهم ريخته س منظورم وضع خونه س. ماما از معصومه اصلا راضي نيست و اين يني معصومه داره به دست خودش گورشو ميكنه تو عالم خواهري. +خدا فقط سلامتي بده به مامام و اقام و عاقبتشونو ختم بخير كن +مثلا اومدم خونه و سرمو كردم تو كمد ديواري خونه و بو كينم چوبا رو .
نمیدونم چه حکمتیه که ما توی این چند یال زندگی هر جا که دو سه قذم مونده بود به یه حالت نرمال برسیم یهو یکه مسِله از یه جایی میومد و میشد چالش مالی جدید وقتی زیاد توی این شرایط باشی یکم دلسرد و خسته میشی دیگه با اینهمه من اما دلم به آیندمون روشنه و همیشه حس میکنم روزای خوبی پیش رومونه به وهاب ایمان دارم و میدونم با این دل پاکی که داره خدایی که شناختم تا امروز ممکن نیست شرمنئه ش کنه روزی . این روزا که داریم تو غم از دست دادن یکی از اعضای خونوادمون که مرد بی
يه چند باري امتحان كردم بلوگفا بالا نميومد و خيلي ناراحت بودم فكر كردم اينجا رو هم ازم گرفتن ميدوني به جرأت مي تونم بگم از همييييشه خوشحال ترم كه وبلاگ دارم خوشحالم كه اينجا برگشتم فكر كنم اينجا بشه خونه ي ابديم.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اسکرابر تی وی چند ثانیه پارازیت دانلود آهنگ جدید با لینک مستقیم وبلاگی برای درس دفاعی دانلود رایگان رزرو هتل اجاره ویلا و سوئیت دهکده ام دی اف khabare-taze ENTEKHAB CENTER